نام خرمشهر را که میشنوی (حتی اگر موضوع سخن دفاع مقدس نباشد) بیاختیار در ذهنت مینشیند دفاع مردانه، کوچه به کوچه دویدنها، خانه به خانه جنگیدنها و چهره معصوم جهانآرا. وقتی نام آبادان را میبری آنچه به ذهنت میرسد پیرمردی است که سوار بر دوچرخه رکاب میزند تا خود را به مقر سپاه آبادان برساند و خبر نفوذ دشمن از سوی نخلها را به بچههای سپاه بدهد. نبرد در میان نخلها، فرار و به آب زدن دشمن و داغ حسرت اشغال شهر بر دلهای سیاه، تصاویر دیگری است که کلمه آبادان با خود به ذهن میآورد. وقتی میگویی دزفول یاد موشک و آوار و کودکان بیجان و مادران زار نشسته بر آوار میافتی و دهلاویه چمران را به یاد تو میآورد، نبرد در دشتهای همواره و عقبنشینی تانکها. هویزه با شهید علمالهدی عجین است. با خاطرات نبرد نابرابر عدهای محدود در مقابل لشکر تانکها و به خون غلتیدنهای جوانان مؤمن و…
محمدحسین قدوسی، فرزند شهید قدوسی بود و نوه علامه طباطبایی. تیر خورده بود به سینهاش و داشت دست و پا میزد. رفتم کمکش کنم و شاید زخمش را ببندم. جلوتر که رفتم، دیدم دارد با خون سینهاش وضو میگیرد… مبهوت مانده بودم. گفت کمکم کن به حالت سجده بروم. کمکش کردم. پیشانیاش را بر خاک گذاشت و پر کشید.
□
تانک داشت جلو میآمد. مهماتها ته کشیده بود. باید خیلی دقت میکردیم تا گلولهای هدر نرود و صاف بخورد به هدف. محمد فاضلی، خیلی دقت کرد که تانک را بزند، زد. تانک داشت میسوخت…
محمد را دیدم که ناگهان بلند شد و از خاکریز بالا رفت. گفتم کجا؟ گفت: خدمه تانک دارد میسوزد. گفتم: خودت زدی. گفت: تکلیف من زدن تانک بود، اما حالا میبینم یک انسان دارد میسوزد و تکلیف من نجات اوست!
□
سهام با آنکه دختر بچهای بیش نبود، غیرت و رشادت را از مادر بزرگهای خود به ارث برد. کوزه آبی به سر گرفته، به همراه دوستانش راهی رودخانه شدند تا آب بیاورند. عراقیها مزاحم آنان شدند و یکی از مزدوران بعثی با گلوله، کوزه دختران را بر سرشان میشکست، سهام مثل شیر میغرید: «مگر شمر هستی؟!» این حرف سهام برای بعثیهایی که حرمت عربها را هم نگه نمیداشتند. سنگین بود. این بار به جای کوزه، پیشانی سهام هدف تیر قرار گرفت. خبر شهادت سهام به سرعت پخش شد. غیرت مردم هویزه آنان را تحریک کرد تا این بار مردم کاسه و کوزه که هیچ، بند و بساط زورگویی آنان را جمع کنند. فردای آن روز، دهم مهر، پایگاه مزدوران سقوط کرد و بعثیها با خفت فرار کردند.
□
چند روز بعد دستور میرسد که مردم باید هویزه را ترک کنند. خیلی سنگین بود، اما چاره نداشتند؛ چرا که خطر در کمین بود. آنان که باید میرفتند، دلشکسته و غمگین خانههای خویش را رها کردند و جز جوانان و نوجوانان و عدهای پیرمرد و پیرزن و افراد بیبضاعت کسی نماند. مهاجرین رفتند تا خبر مقاومت مردانه مردم هویزه را به دیگران بدهند و بازماندگان ماندند تا حماسه بیافرینند. هویزه خلوت شده بود و میرفت تا حماسهای بیافریند.
□
از شهرهای اطراف نیروهای کمکی میرسد. کم کم سپاه هویزه سازماندهی و منظم میشود. عملیاتهای شناسایی انجام میگیرد. در همان روزهای اول، 25 آبان، حصر سوسنگرد شکسته شد. دو روز بعد، 27 آبان، سید حسین علمالهدی با عدهای دوستان اهوازی خود، که از دانشجویان پیرو خط امام بودند، وارد هویزه شدند، تا جاودانه تاریخ شوند.
□
از فردای ورودشان مقدمات عملیاتهای ایذایی را شروع کردند. بچهها در استتار کامل با چند کیلومتر پیادهروی، تا قلب دشمن جلو میرفتند. مینهای هجده کیلوگرمی ضد تانک را در جاده میکاشتند و برمیگشتند.
□
هفته دوم دی ماه سال 59 بود و بنیصدر هم فرمانده کل قوا. دفاع و بازپسگیری خاک، کمترین توقع مردم از بنیصدر بود. فرماندههان ستاد مشترک ارتش، یک عملیات چهار مرحلهای را طراحی کردند.
□
مرحله اول عملیات برای آزادسازی جفیر و پادگان حمید، صبح روز پانزده دی شروع شد، اما ناقص ماند. مرحله دوم، فردای آن روز ساعت هشت صبح آغاز شد. نیروها به طرف پادگان حمید و جفیر حرکت کردند، اما آتش دشمن شدید بود و عملیات متوقف شد. علمالهدی و یارانش خبری از عقبنشینی نیروهای زرهی خود نداشتند. آنها در محاصره کامل تانکهای دشمن قرار گرفتند. کمبود آب، غذا، مهمات، تجهیزات و بالأخره نیروهای عاشورایی و کربلایی حسین علمالهدی و یارانش مردانه ایستادند و به شهادت رسیدند و بدن مطهرشان در زیر تانکها له شد تا جاودانه گردد.
□
یک سرباز عراقی میگوید: «در محلهای که ما مستقر بودیم، یک پیرزن و پیرمرد باقی مانده بودند و روزی یک بار برای گرفتن غذا نزد ما میآمدند. یک روز که به مقر آمده بودند، یکی از افسران ضد اطلاعات وارد مقر شد و آن دو را دید. پرسید: «چرا به اینها غذا نمیدهید؟» از مقر یک گالن نفت آورد و روی پیرزن خالی کرد. بعد کبریت زد. پیرزن در آتش میسوخت، جیغ میکشید و سرانجام بر زمین افتاد و ذره ذره سوخت. پیرمرد ضجه میزد. ستوان او را کشانکشان تا رودخانه برد. دست و پایش را با سیم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. آخرین بار پیرمرد را دیدم که چند بار در رودخانه بالا و پایین رفت و بعد ناپدید شد.»
□
با عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، عملیات بیتالمقدس با رمز «یا علیابنابیطالب(ع)»، انجام شد و روز هجدهم اردیبهشت 61، رزمندگان اسلام دشمن را مجبور به عقبنشینی کردند. هویزه خیلی خوشحال شد که به دامان سرزمین ایران بازگشت و امروز هویزه خوشحال است که در آغوش خود پیکر قطعه قطعه شده حماسه آفرینانی چون علمالهدی را دارد.
□
اما هویزه و مقبره شهدای آن را اگر هم تا حالا ندیده بودی، میدانستی که آنجا آرامگاه علمالهدی و دانشجویان همرزمش است. زیارتی و راز و نیازی و غبطهای است و… بیرون که میآیی روبهرو سایبانی میبینی. جلوتر که میروی تعدادی قبر میبینی در چند ردیف زیر سایبان، روی قبرها را میخوانی اسمها همه بومی و سنها از نوجوان چهارده پانزده ساله تا پیرمرد شصت هفتاد ساله. پرسوجو که میکنی میگویند اجسادشان را پس از هفده ماه، از زیر آوار بیرون کشیدند؛ در حالی که خانوادههایشان هم از سرنوشت آنان خبر نداشتند. از آنان نیز خبری بگیر…
با وضو وارد شوید (دوکوهه)
«دوکوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچهها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام میشدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمندههاست. ردپای همه شهیدان را میتوانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.
□
این ساختمانهای خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوشات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی میشنوی. صدای یکی که روضه قاسم میخواند، صدای کسی که روضه علی اکبر…، اینجا دیوارها هم چون بچهها زخمیاند هنوز. نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن. گاهی وقتها، عراقیها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی میکردند، تا شاید اینجا خالی شود.
□
همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجهای صبحها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه… شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم میشنوی. که با صدای دلنشین پادگان را گلستان میکرد، هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان میآید: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار…
□
تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشتهاند، خوش سلیقگی کردهاند تا تو بروی و بخوانی: حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر… اینجا همه شیطنت میکنند، سر به سر هم میگذراند، شور و حال دارند. به خوبی میدانند که بعد از عملیات، خیلیهایشان پرنده میشوند، بچهها میگردند تا برای سفر آسمانیشان، همسفر پیدا کنند.
□
گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو میشود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا میکنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک و یک حسینیه کوچک. بسیجیها میریزند دور حوض، اصلا صف میگیرند دور حوض. «قربان دستت، داری میروی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دستها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.
□
نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همهاش تضرع و گریه و خوف… تن آدم میلرزید. این همه یار خمینی ؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او میکنند. خدایا اگر مهدی(عج) میآمد چه میشد؟!
□
دوکوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و… . همت میگفت فرماندهای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش میرفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بیسر خیبر. اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.
□
وقت عملیات، سکوت پر معنا و حزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا میگیرد. کسی هم اگر میماند، همهاش به این فکر میکرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلولههای دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشمهای رزمندههای اینجا پیدا میکردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را میدادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینهها در دل زمستان لم میزدند، به یاران خمینی ناسزا میگفتند و دم از ایران میزدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجه جنوب را درک نکردند و در رستورانهای شمال شهر بستنی هفترنگ ایتالیایی میخوردند و دم از ایران میزدند.
□
اگر شلمچه را با غروبش میشناسند، دوکوهه را هم با شبهایش میشناسند. دلت میخواهد توی تاریکی شب، لابهلای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدنها، بعضی حقایق، دستگیرت شود.
این وسط، چاشنی دیوانگیهای تو، جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی میکند قدم به قدم.
«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است…» و میتوانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟ یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!
□
یکی از بسیجیها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمانها میآیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.»
□
«دوکوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانیات از راه میرسند…» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.